loading...
کلوپ جوانان بی غم

hasan بازدید : 15 شنبه 18 آذر 1391 نظرات (0)

امـــروز ســر کلاس استــادمون برگشــت مارو نصیــحت کنه!
گف زمــانه مــا کــه دانــشـگاها اینجـــوری نبود!
منم اومدم حرفشــــو تایید کنم گفتــــم: بععععله استاد زمان شما دانشگاه ها سیاه سفید بودن! :دی
مرتیکه زد حذفم کـــــــــرد :|
عاخه اســـتادم اینقدر بی جنبــــه!
همــــون باس تیکه بندازم تاییدشــــون کنم همینجوری میــــشه! :|

فرستنده : Shey2nak


یادش به خیر یه روزی موتور داشتم و موتورسوار بودم
هععععی ، هیچ چاله ای نبود که از دست من فرار کنه و دلاورانه با موتور فتحش می کردم:))))
تایر موتور از حالت گرد به مربع تبدیل شده بود از بسکه میرفتم تو چاله هاD:
ینی یه همچین دست فرمونی داشتم منD:

فرستنده : smj13سید مصطفی

بـه مامانم میگم : یه سوال کنم راستشو میگی ؟
میگه آره
گفتم : منو از پرورشگاه آوردین یا سر خیابون پیدا کردین؟
میگه : خفه شو جز جیگر گرفته! الهی زیر گِـل بری راحت شم از دستت! الهی سرب داغ بریزن تو حلقت دیگه از این حرقا نزنی
من :|
ماهی ها :((((((((
سازمان حمایت از آبزیان :((((((((
یونیسف :)))))))
من که میدونم منو از تو جوب پیدا کردن بقران انقدر بهم برخورد که میخوام
برم خواننده شم فعلنم دنبال اسپانسر واسه اهنگام میگردم :|:|:|

فرستنده : حسین

یادمه بچه که بودیم خونه عمه مون کنار ریل قطار بود هروقت میرفتیم خونه شون من و خواهرم و دختر و پسرعمه م میرفتیم و برا قطار باری دست تکون میدادیم.

فرستنده : wine

یه بار کتریو آب کردم که بزارم رو گاز اما انقد فکرم مشغول بود که در یخچال باز کردن و دنبال یه جایی میگشتم که کترو بچپونم توش اما هر کاری کردم کتریه هیچ جا جا نمیشد بعد یه دفعه به خودم امدم که چرا حالا کترو میخوام تو یخچال بزارم.

فرستنده : wine

 

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺯﻧﮓ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻣﯿﺰﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﻤﯿﺮﻓﺘﯿﻢ
ﻭﺍﻣﯿﺴﺖﺍﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺻﺎﺣﺒﺨﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻪ ﺑﻌﺪ ﻗﺪﻡ ﺯﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﺵ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ!
ﺍﻭﻧﻢ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ ﺭﻭ ﺯﺩﻩ ﺍﻻﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﯿﺴﺘﻦ!!
ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻔﻮﻟﯿﺖ ﻋﻠﻢ ﻓﯿﺰﯾﮑﻤﻮﻥ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ

فرستنده : smj13سید مصطفی

 

هعععععی این دهه هشتادیا یادشون نمیاد اون موقع ها هنوز یارانه ها نبود و ما با خیال راحت بخاری رو میذاشتیم رو آخر تا خونه گرم بمونه:))))
الان همه میریم تو یه اتاق میخوابیم و بقیه بخاریا رو خاموش میکنیم:lll
جالبه اگه نصف شب بخوایم بریم توالت مجبوریم کاپشن بپوشیم و بریم:lll

فرستنده : smj13سید مصطفی

 

تابستونا که دیدید زاد و ولد گنجشکا زیاد میشه..
خلاصه یه بچه گنجشک دیدم تو بالکن خونمون افتاده ولی دیگه پر و بالش در اومده بود منم فک کردم تو پرواز کردن افتاده اینجا و دلم براش سوخت و گفتم بذار پروازش بدم بره دنبال کارش:)))
خلاصه انداختمش تو هوا و همینجوری مستقیم خورد کف زمین و تبدیل به کتلت شد:-))
همون موقع یه گربه هم اومد زدش تو رگ:-))
بعدا بود که فهمیدم لونشون گوشه بالک خونمون بوده و از اونجا افتاده پایین:lll

فرستنده : smj13سید مصطفی

اعتراف میکنم یه بار داشتم یه صحنه رو واسه عموم تعریف میکردم با کلی زوق و شوق گفتم عمو نبودی ببینی راننده چه سرقتی گرفت!!! (سبقتو فک میکردم سرقته !!!)

فرستنده : mohammad mahdavi

اغا!.........من نینی خیلی دوست دارم!!!!!
دخمل یکی ازفامیلامون هشت ماهشه.چهاردست و پاراه میره..تپله!! نازه!!!...میخنده ادم غش میکنه!!!...
فک وفامیل شب ریختن خونمون مهمونی.اینا هم بودن.حالا من همه رو ول کردم.ازدم در نی نی روچسبیدم.اینااومدن یه ورسالن روبروی tv نشستن.شروع کردن صحبت وباهم گرم گرفتن..منم بانینی اومدم اینور..پخش زمین شدم.بااین هیکلم چهردست وپاراه میرفتم،سینه خیز میرفتم اینور واونور..
بچگونه ددد بدددوووووو میکردم..
یهوبه خودم اومدم دیدم همه ساکت شدن بایه حالتی بهم زل زدن.نینی هم بهم میخندید.فهمیده بود اسگلم کرده..نامرد!!! ازهمه بیشتر خانوادم متاسف شدنا...
چندمدته درسو بهونه کردم مهمونی نرفتم.........خخخ.

فرستنده : ماهان

هر وقت گوشيم تو خونه گم ميشه كلاس دارم و ديرم شده و از همه بدتر گوشيم سايلنت
و اون موقعست كه با خودم ميگم كاش دستم ميشكست و سايلنتش نميكردم

فرستنده : بچه مثبت

یکی از آشناهامون امروز اومده بهم میگه سرنگ داری ؟
گفتم نه والا سرنگم کجا بود !
میگه عه تزریق رو گذاشتی کنار !؟

فرستنده : miyandoab.blogfa

یه روز با دوستام تو حیاط دانشگامون نشسته بودیم،داشتم داستان یه کتاب که تازه خونده بودم رو واسشون تعریف میکردم.
یه پسره نشسته بود روبرومون،گوشاشم گذاشته بود کنار ما ببینه چی میگیم.
حرصم گرفت بهش گفتم خیلی دور نشستی،بیا نزدیکتر قشنگ صدام بهت برسه.
از جاش پاشد،گفتم ایول ضایش کردم.
یدفه دیدم اومد نشست کنارم،انقد شکه شدم حرفم یادم رفت،یدفه برگشته میگه زود باش بقیشو بگو،کلاس دارم میخوام برم.
من: O_O
الان هروقت منو میبینه میگه کتاب جدید نخوندی واسم تعریف کنی!!!!!!!!!

فرستنده : tasnim.69

ینی یه ساعت ؛ تمومِ خونه رو جارو میکشی؛
همین سیمِ جارو رو از برق در میاری ،
هرچی آشغال هستش خودشو نشون میده ..!:|

فرستنده : حسین

بچه که بودم ..هر روز که تلویزیون و روشن میکردم ارزو داشتم بگه امروز اخرین قسمت اخباره ..!!!! :)

فرستنده : reza rahsepar
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 112
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 33
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 57
  • بازدید ماه : 172
  • بازدید سال : 372
  • بازدید کلی : 3,684